https://srmshq.ir/qkyo0f
«پاپ فرانسیس» در یکم اردیبهشتماه امسال در ۸۸ سالگی از دنیا رفت. بیتردید تاریخ از او بهعنوان یکی از تأثیرگذارترین و چهرهترین شخصیتهای مذهبی جهان در قرن بیست ویک یاد خواهد کرد، شخصیتی آرام، باوقار، محبوب اقلیتهای به حاشیه رانده شده جامعه و تا حد بسیار زیادی یک اصلاحطلبِ جسور در میان جمع عظیم کاردینالها و مقامات ذینفوذ و متعصب کاتولیک که سرپیچی از سنن هزار ساله کلیسا را امری شوم و دور از خواستههای راستین پروردگار تلقی مینمودند و این پاپ مترقی را در بسیاری از موارد پیدا و نهان مورد نکوهش قرار میدادند. سفر تاریخی او بهعنوان رهبر معنوی کلیسای کاتولیک به عراق یکی از تأثیرگذارترین رویدادهای مرتبط با خاورمیانه در اسفندماه سال ۱۳۹۹ بود و در رأس خبرهای جهانی انعکاس یافت، سفری که او خود را در آن «زائر صلح» نامید، اوج این رویداد ملاقات بیسابقه وی با آیتالله علی سیستانی از متنفذترین مراجع تقلید جهان شیعه بود، پاپ ۸۴ ساله (در آن زمان) در منزل مرجع ۹۰ ساله حضور یافت و بسان دو دوست قدیمی به گفتوگو با یکدیگر نشستند و بر لزوم درک متقابل پیروان مذاهب مختلف با یکدیگر و احترام به حق الهی حیات برای تمامی ابناء بشر تأکید ورزیدند. هر چند که این سفر اولین دیدار یک پاپ از سرزمینهای اسلامی نبود و دیرزمانی قبلتر در پنجم آذرماه سال ۱۳۴۹ پاپ پل ششم در جریان آخرین دور از سفرهای بینقارهای عمرش دیداری دو روزه از ایران داشت اما بارزترین نکته این سفر پاپ فرانسیس که رخداد فوق را بیش از گذشته در تاریخ ماندگار ساخت جدا از وقایع اسفبار روی داده در کشور عراق (پس از به قدرت رسیدن گروهک داعش) شخصیت استثنایی و بیریای وی در دادن تسلی به قربانیان این دوره مصیبتبار از تاریخ معاصر بود. مرگ او بار دیگر نام وی و پیشینهاش را در صدر اخبار جهانی نشاند. زندگی پرماجرایش و گذر او از شخصیت یک مقام مذهبی در کشور آرژانتین با گذشتهای نه خالی از اشتباه به جایگاه بزرگترین رهبر دنیای مسیحیت مجدداً مدنظر عموم قرار گرفت.
برای درک بهتر تاریخچه زندگی این پاپ نوگرا و اصلاحطلب منابع بیشماری از اطلاعات نوشتاری در دسترس است اما شاید یکی از آسانترین و شیرینترین راهکارها در این خصوص تماشای فیلم سینمایی تحسین شده «دو پاپ» محصول ۲۰۱۹ باشد، در این بخش به معرفی و بحث در ارتباط با این اثر زیبا میپردازیم.
The Two Popes
«دو پاپ»
کارگردان: فرناندو میرلس
فیلمنامه: آنتونی مک کارتن
بازیگران: سر آنتونی هاپکینز - جاناتان پرایس
در سال ۲۰۱۲ کاردینال مشهور آرژانتینی «برگولیو» خسته از گذشته تاریک خود و نومید از بخشش الهی برای گناهان سهوی ناشی از تصمیماتش در دهه هفتاد میلادی و در دوران استقرار حکومتنظامیان در کشور خود به واتیکان و دیدار پاپ «بندیکت شانزدهم» میرود تا از او درخواست بازنشستگی از مقامات مذهبیاش را بدهد اما در کمال تعجب این کاردینال تجددخواه و سادهزیست با پاپ متعصب و سنتگرایی مواجه میشود که بسیار بیش از وی از هدایت کلیسا و پیروانش نومید شده، تقابل این دو تفکر در قالب مجادلات این دو مقام برجسته دنیای مسیحیت سرنوشت آینده واتیکان را مشخص میسازد، جایی که نهایتاً پاپ از تصمیم تاریخی خود برای کاردینال پرده برمیدارد، وی میخواهد از مقام رهبریت دنیای مسیحیت استعفا دهد امری که در هفتصد سال گذشته بیسابقه بوده است! این دو در خلال دیدار چند روزۀ خود ورای تمامی اختلافات به درکی عمیق از یکدیگر و همچنین به مکاشفهای ورای انتظار در باب روحانیت و ارزشهای والای انسانی میرسند...
فیلم با صحنهای بسیار زیبا آغاز میشود فردی جهت تهیه بلیت هواپیما با آژانس مسافربری تماس میگیرد، او نام خود را به اپراتور فروش اعلام میکند، اسمی که کارمند آژانس تأکید میکند که هم نام پاپ است و تأیید مسافر را میگیرد، در مرحله بعد زمانی که درخواست آدرس پستی متقاضی مطرح میشود، او واتیکان را بهعنوان محل زندگیاش اعلام میکند، نتیجه مشخص است اپراتور تماس را قطع میکند، هیچگاه در تاریخ پاپی وجود نداشته که شخصاً خرید بلیتش را انجام دهد! همین بخش کوتاه از فیلم دقیقاً جانمایه آن چیزی است که در دو ساعت زمان اثر تمامی باورهای کهن و سنتی ما در خصوص بالاترین مقام دنیای مسیحیت را به چالش میکشد. این اثر فیلمی مذهبی نیست، علیرغم تمامی پسزمینههای قصه و شخصیتهایی که تمامی تار و پود زندگیشان با مذهب آمیخته شده اما این فیلم روایت گر داستان انسانهایی است که فارغ از جایگاه اجتماعیشان با آمال و رنجهای خود روبرو هستند، تصمیمات گذشته همچون بار گرانی بر دوششان سنگینی میکند و در این میانه روحشان در تلاطم عواقب تصمیمات آتی آنها است.
در نگاهی به تاریخ سینما به فیلم دیگری به نام «کفشهای ماهیگیر» محصول ۱۹۶۸ با موضوعی تقریباً مشابه برمیخوریم، این اثر کلاسیک به کارگردانی «مایکل اندرسون» و بازی هنرپیشه گرانمایه «آنتونی کویین» روایتگر داستان اسقف مو من و پاک نهادی است که در دوران تسلط کمونیسم در اتحاد جماهیر شوروی به جرم دینداری به مدت بیست سال در قالب یک زندانی به سیبری فرستاده شده، با وساطت واتیکان او از این رنج طولانیمدت رها شده و به اروپای آزاد میرود جایی که با پاپ دیدار نموده و به او مقام کاردینالی داده میشود. در این میانه جهان در آستانه آغاز جنگ جهانی سوم میباشد، قحطی گسترده در چین و عدم امدادرسانی دول شرقی و غربی به این کشور پهناور و پرجمعیت منجر به روی کار آمدن رهبری در این کشور آسیایی شده که راه چاره را در حمله نظامی به سایر کشورها و حتی جنگ با اتحاد جماهیر شوروی یافته است، در این هنگامۀ بلا به ناگهان خبر درگذشت پاپ همگان را شگفتزده میسازد. در مراسم انتخاب جانشین که چندین روز به طول میانجامد اختلافات مابین مقامات برجسته کلیسا آشکار میشود اما در چرخشی معجزهوار رأی همگان به سوی این کاردینال رقیقالقلب جلب شده و او به منصبی میرسد که برای خودش و دیگران باورنکردنی است، اصلاحات او بر اساس فطرت پاک و رنجهایی که در اثر زیادهطلبی و خودرأیی انسانهایی همچون خودش بر او وارد شده وی را در مسیری به حرکت وامیدارد که در آن آینده بشریت بر مصلحت کلیسای تحت رهبریاش چیره میشود.
«کفشهای ماهیگیر» در روزگار خودش فیلمی پیشتاز و آیندهنگر بود که پیشبینی انتخاب پاپی با ملیت غیر ایتالیایی را مجدداً مطرح مینمود، امری که از زمان انتخاب پاپ آدریان ششم با تبار هلندی در سال ۱۵۲۲ دیگر رخ نداده بود (در عالم واقعیت روی کار آمدن کاردینال اعظم کلیسای لهستان با لقب پاپ ژان پل دوم در سال ۱۹۷۸ این پیشبینی را محقق ساخت). از سوی دیگر این فیلم چهره جدیدی از این مرجع عالیمقام نشان میداد که بر ارزشهای انسانی بیش از رعایت آداب و رسوم خشک چند صد ساله حاکم بر این نهاد مذهبی بهویژه در باب دوری جستن از منازعات سیاسی تأکید داشت، جالب اینجاست که در عالم واقع نیز پاپ فرانسیس با ملیت آرژانتینی اولین فرد غیراروپایی در تاریخ بعد از گریگوری سوم (متولد سوریه کنونی و عهدهدار ریاست واتیکان از ۷۳۱ تا ۷۴۱ میلادی) است که به مقام رهبری جهان کاتولیک رسیده و شخصیت متفاوت وی از منظر تساهل و تسامح بینالادیانی، نگاه ویژه به حقوق اقلیتهای جنسی و مذهبی و بحث سقطجنین چنان نوگرایانه بود که برخی از نشریات به او لقب «پاپ هیپی» دادند. او زندگی شخصیاش را در ملأعام قرار داد، یک علاقمند متعصب فوتبال و تیم ملی کشورش، یک عاشق رقص تانگو و فردی که آشپزی و صرف غذا در کنار دیگران را بسیار لذتبخش میدانست و هیچگاه ابایی از بیان این خواستههای قلبی خویش نداشت.
کارگردان برزیلی «دو پاپ» از هنرمندان کهنهکار و تحسینشده آمریکای جنوبی است که با فیلم «شهر خدا» در سال ۲۰۰۲ تصویری عریان و بیپرده از جوانان ساکن حلبیآبادهای اطراف ریودوژانیرو به جهان عرضه نمود و بهواسطه آن به شهرتی عالمگیر دست یافت، وی در سال ۲۰۱۹ بهعنوان بیست و دومین اثر کارنامه هنریاش در قالب کارگردان به سراغ فیلمنامه گفتوگو محوری نوشتۀ «آنتونی مک کارتن» خلاق رفت، کسی که آثار سینمایی مطرحی چون «تاریکترین ساعت»، «تئوری همه چیز» و «راپسودی بوهمین» را نوشته بود، وی با شیوایی و با خلق جملات غنی و پرمعنا توانسته رابطه پیچیده این دو شخصیت بزرگ تاریخی و گذر ایشان از اختلافنظری عمیق به درکی والا و توأم با احترام نسبت به یکدیگر و همراهی ایشان در ادامه مسیر زندگی شخصی و مذهبیشان را بر صفحه کاغذ بیاورد، گذشتۀ دردناکشان و بار سنگین اتهاماتی که این دو در تمام طول زندگی با آن مواجه بودند نیز نقش پررنگی را در هدایت فیلمنامه و جلبتوجه بینندگان بر عهده دارد. پاپ بندیکت شانزدهم در سن چهارده سالگی به عضویت سازمان جوانان هیتلری درآمد و با شروع جنگ در کارخانه ساخت تانک مشغول به کار شد، او بعدها به نیروی ضدهوایی مونیخ پیوست و بعد از شکست کشورش مدتی را در اردوگاههای جنگی متفقین به سر برد و پس از آزادی بود که خسته از جنگ و خشونتهای دهشتبار آن به رویای کودکیاش برای عضویت در جامعۀ کلیسایی رجوع کرد و برای همیشه زندگی روحانی را برگزید، وی هیچگاه از سایۀ اتهام نازی بودن رهایی نداشت. از دیگر سو پاپ فرانسیس نیز در زمان حکومتنظامیان در آرژانتین در فاصله سالهای ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۳ متهم به همکاری با کودتاگران و عدم تلاش کافی برای آزادی دو تن از کشیشان نهاد مذهبی تحت رهبری خود با نام «فرزندان عیسی» است، وی حتی به جرم این اتهام سالیان طولانی به منطقه دورافتاده «کوردوبا» در کشورش تبعید شده بود جایی که زمینهساز تغییرات شخصیتی وی و نگاه چندوجهی او در آینده شد، امری که در گذر زمان او را به محبوبترین مقام مذهبی کشورش تبدیل نمود. فیلم برای نمایش چهرۀ انسانی و واقعی از این دو شخصیت مهم تاریخ معاصر از هنرنمایی استثنایی «سر آنتونی هاپکینز» در نقش پاپ کهنسال و متعصب آلمانی و «جاناتان پرایس» در نقش جایگزین آیندۀ وی با دیدگاهی آزاداندیش و امیدوار به انسانیت بهره میبرد، بازیهای خارقالعاده این دو چنان بیننده را در داستان غرق میکند که گذر زمان را حس نخواهد کرد.
استفاده بجا از جزییات رفتاری برای نمایش دادن خصوصیات اخلاقی و عدم استفاده از گفتارهای مفصل از نقاط قوت اثر میباشد، بهعنوان مثال اولین دیدار این دو شخصیت در باغ اقامتگاه تابستانی پاپ رخ میدهد، در فاصله زمانی کوتاه انتظار تا دیدار مشخص میگردد که کاردینال برگولیو در محوطه گردشی نموده و با یکی از باغبانان بحثی شیرین درباره کیفیت گل و گیاه داشته که عملاً منجر به تقدیم شدن دستهای از قلمههای گیاه به او از طرف این کارمند خرده پای واتیکان میشود و این در حالی است که پاپ کهنسال اصلاً در بخشهایی از باغ پس از چندین سال اقامت قدم نزده و محیط برایش بیگانه است! از سوی دیگر در زمان صرف شام مشخص میگردد که پاپ غذای همیشگی خود را برای مهمانش نیز سفارش داده، سوپی آلمانی با دستور پخت اختصاصی مادرش، وی خوراکش را بهتنهایی صرف میکند در حالی که «برگولیو» اصرار بر شام دستهجمعی دارد، این صحنههای کوتاه دقیقاً ماهیت درونگرا و پایبند به سنت پاپ را در تضاد با روحیه بیآلایش و اجتماعی کاردینال آرژانتینی با حداقل گفتار به نمایش میگذارد. در یکی از صحنههای حساس فیلم وقتی که پاپ بندیکت از نیت خود برای استعفا از مقام خود پرده برمیدارد آنچه که تغییر رخ داده در طرز فکر وی را بدون هیچ کلامی آشکار میسازد موافقت وی با خرید پیتزا از مغازهای معمولی در رم به پیشنهاد «برگولیو» میباشد.
در بسیاری از بخشهای فیلم با ارجاعاتی به گذشته از آنچه که بر این دو رخ داده به صورتی تأثیرگذار آگاه میشویم، کارگردان همواره فاصله مابین شخصیتهای داستان و بیننده را رعایت میکند، ما هیچگاه در جایگاه دانای کل نخواهیم نشست، قصه را موجز و چکیده آنگونه که حوصله سر بر نباشد برایمان روایت میکند و به ما اجازه میدهد در آرامش به داستان شیرینی که همچون پچپچهای درگوشی مادربزرگها پر از اسرار آشکار و نهان بسیار است گوش فرا دهیم، از دیگر عوامل زیبایی فیلم توجه دقیق به چگونگی اجرای مراسم پنهان واتیکان در خصوص انتخاب پاپ جدید است که علیرغم اطلاع از فرجام کار همچنان شما را مشتاق و نگران به همراه خود میکشاند.
در این دوران اضطراب و بیم و امید همیشگی مستولی بر نسل ما، قابل تماشا بودن اثری که در آن راه رفتن دو پیرمرد و گپ و گفت آنان بدون هیچ هیجان یا صحنۀ انفجار و اکشن و در غیاب هنرپیشگان زیبارو و یا موسیقی متن پر از هیاهو، باز هم دیدنی و دلبرانه باشد، امری باورنکردنی به نظر میرسد هرچند که این فیلم به شایستگی از عهده این مهم برآمده است و شیرینی صحنههای پایانی فیلم تا زمانی بسیار در کامتان خواهد بود. تجربه تماشای این اثر هنری قابلاحترام را به تمامی علاقمندان بهویژه تمامی پیران و جوانانی که در زندگی خود سردرگم یافتن معنایی هستند پیشنهاد میکنم.
https://srmshq.ir/y6vbxk
واسه عکسنوشت رفتم سراغِ «یک عاشقانۀآرام» نادر ابراهیمی که خیلی قشنگ از بهار گفته... از بهار که خیلی به آدما و دلاشون ربط پیدا میکنه چون مثل زندگی و شروع دوبارهس... از نو متولد شدن. احساس قوی از زندگی، مثل اون عکس... اون دونهای که کل زمستون رو توی خاک سرد باقی میمونه تا با گرمای آفتاب بهار و رطوبت دلنشین خاک، خودش رو بیرون بکشه و به دنیا سلام کنه... با شوق و ذوق...
نوشته:
«بهار همه چیزش با تابستان، با زمستان و با پاییز فرق دارد.
حق است که بهار را یک آغاز پرشکوه بدانیم.
نهتنها به دلیل رویشی خیرهکننده،
امروز،بوتۀ سبز روشن، فرداغرق صورتی گل محمدی...
امروز یاس بستۀ خاموش، فرداسیلاب نوازندۀ عطر.
نهفقط به دلیل این رویش خیرهکننده، بلکه به علت حسی از خواستن، طلبیدن، عاشق شدن، بالا پریدن، فریاد کشیدن، خندیدن، شکوفه کردن، باز شدن روح...»
نمیشه نادیده گرفت و باید تماشا کرد بهار و هر چیزی که رنگ اون رو داره. هر چیزی که مثل اون تلألؤ آفتاب بهاری آدم رو از خاک و دیوار و رکود زندگی به گرمای لطیف بیرون دعوت کنه که قشنگ ببینی و احساس کنی از عمق وجودت... عاشق باشی و از ته دل دوست داشته باشی...
بله... این شکلی زندگی بهتره...
https://srmshq.ir/sxmzuf
امروز، روز آمریکای لاتین بود.
روزِ یوسا. ماریو بارگاس یوسا — یا شاید وارگاس، در تلفظ لاتیناش. چه اهمیتی دارد، حالا که دیروز زمین را ترک کرده؟ نویسندۀ پرویی که در پنجاه و چند سال، پنجاه و چند کتاب نوشت. برندۀ نوبل، چپِ سابق، لیبرالِ فعلی.
من هم، مثل همۀ مردهپرستهای دیگر، امروز تماماً با روحِ یوسا محشور بودم. رفتم سراغ ویکیپدیایش، کمی آپدیت کردم. مصاحبههایش را گوش دادم. صبح، وقت قدم زدن با هاپو جان، کتاب «نامههایی به نویسندۀ جوان»ش را گوش دادم و شب، «قصهگو» را شروع کردم.
یوسا جایی گفته بود: نوشتن مثل کرمِ کدو به جان نویسنده میافتد و از وجودش تغذیه میکند.
بعد، نمیدانم چرا، اینترنت مرا رساند به آریل دورفمن، نویسندۀ تبعیدی شیلیایی، مخالف سرسخت پینوشه. وسط مصاحبهاش گفت: مثل تهران که کوه دارد و هر جایش بایستی، میدانی شمال کجاست — شیلی هم مشرف به کوههای آند است. ولی من در دشت پاریس یا هلند گم میشوم؛ و اشکم را درآورد، چون من هم در دشتِ تورنتو گم شدهام.
آخه آریل جان، تهران را کی دیدی که بهتر از من، رو به شمال را میدانی؟
بعد مجری رفت سراغ بورخس، نویسنده و شاعر بزرگ آرژانتینی، کتابدار نابینایی که مردم برایش باافتخار کتاب میخواندند.
و من، غرق در دنیای خیالانگیز یوسا، عشقش به فلوبر و پیامهای تسلیتِ جهانی، یادم آمد که او گفته بود:
«من، گرچه ریشهام پرویی است، انگار در همۀ شهرهای جهان زیستهام، آنگاه که داستانهایشان را خواندهام.»
امروز، بیشتر از همیشه، پرو بودم و شیلی، با مارکز و مردمانِ غریبِ آمریکای جنوبی همپیاله.
حالا ایستگاه پنج توچال نشسته وسط قلبم و تکان نمیخورد.
داستانهایی از یوسا، آریل و بورخس را حتماً به کرمِ کدوی وجودم هدیه خواهم کرد.
https://srmshq.ir/498jzd
ماریو بارگاس یوسا هم دیگه داستان تازهای برامون نمینویسه...این پیرمرد جذاب و خوشتیپ پرویی که نوبل ادبیات رو با داستانانش در سال ۲۰۱۰ شکار کرده بود رفت و کلی نوشتۀ خوندنی از خودش باقی گذاشت...نویسندهای که نوشتن براش سلاحی برای غلبه بر ناامیدی و استبداد رسوبکردۀ آمریکای لاتین بود.
بیشتر عمرش رو صبحها به نوشتن اختصاص داد و در طول ۵۵ سال، ۵۹ کتاب منتشر کرد که تعدادی از اونها برترین رمانهای نیمقرن اخیر بودن: «گفتوگو در کاتدرال»، «سور بز» و «سالهای سگی».
گفته بود: «اگر نمینوشتم، بدون هیچ تردیدی مغزم را منفجر میکردم...»
در خطابه دریافت جایزه نوبل این حرفا رو زده بود:
... بدون ادبیات داستانی غافلتر بودیم از این نکته که آزادی برای زیستنیتر کردن زندگی چه اهمیتی دارد. هنگامی که استبداد، ایدئولوژی، کیش و آیین آزادی را پایمال میکند، زندگی به چه جهنمی تبدیل میشود. کسانی باور ندارند که ادبیات نه فقط ما را از رویای زیبایی و سعادت فرومیبرد؛ بلکه چشم ما را به روی هر نوع ستمی هم میگشاید. این کسان خوب است از خودشان بپرسند رژیمهایی که میخواهند رفتار شهروندانشان را از گهواره تا گور کنترل کنند چرا این همه از ادبیات میترسند و دستگاههای سانسور به پا میکنند تا ادبیات را سرکوب کنند و نویسندگان مستقل را بپایند. بر این اعتقادم که دیکتاتوری شر مطلق است، سرچشمۀ شقاوت، فساد و جراحتهای عمیقی که خیلی دیر برطرف میشوند. دیکتاتورها آینده ملتها را مسموم میکنند، عادتها و شیوههای مهلکی به وجود میآورند که نسلها ادامه پیدا میکند و بازسازی دموکراتیک را به عقب میاندازد...”
درباره عشق هم حرفهایی شنیدنی زد: «عشق، احتمالاً رضایتبخشترین تجربهای است که هر انسانی میتواند داشته باشد. هیچ چیز بهاندازۀ عشق، زندگی آدم را دگرگون نمیسازد. با این وجود، عشق تجربهای شخصی است و اگر رابطۀ شخصی عاشقانه عمومی شود، بیارزش، تقلبی و معمولی میشود. برای همین هم نوشتن دربارۀ عشق در آثار ادبی تا این اندازه مشکل است. برای اینکه عشق در اثرتان، اصالت خود را از دست ندهد، مجبورید هوشمندانهترین روشها را پیدا کنید...»
با جملهای از کتاب جنگ آخرالزمانِ این نویسنده نوشته رو تموم میکنم...
«چیزی به نام تصادف یا بخت در تاریخ وجود ندارد. حتی گیجکنندهترین پدیدههای بیرونی، هرقدر هم که تصادفی به نظر برسند، همیشه منطقی عقلانی پشت آنها هست...»
https://srmshq.ir/104vyl
«خداوند سنگدل است و هرچه بیشتر تسلیمش باشیم، بر ما سختتر میگیرد. او قدرقدرت است و میتواند با ناخن انگشت کوچکش کار قدرتمندان را تمام کند، اما نمیکند. او فقط ضعفا را نابود میکند. ضعفهای آدمی، قدرت او را برمیانگیزد و فرمانبرداری از او، خشمش را.
اگر از احکامش پیروی کنی، میگوید جز به صلاح خودت نکردهای. وای به روزی که فقط یکی از احکامش را زیر پا بگذاری، صدبار عقوبتت میکند. بخواهی به او رشوه بدهی، محاکمهات میکند. اگر هم با او از درِ صداقت وارد شوی، باز هم در کمین رشوهای خواهد بود.
.
نماز نمیخوانم! اما از اینکه نماز نمیخواند، ملول بود.
از خشمش و از درماندگی خشمش در رنج بود. گرچه مندل از دست خدا خشمگین بود، هنوز خدا بر جهان فرمان میراند.
بیزاری از او و داشتن پروای او تأثیری به یک اندازه ناچیز بر او داشت»(از متن کتاب)
همه چیز برای مندل سینگر از تولد چهارمین فرزندش منحیم و تضعیف ایمانش شروع میشود. او فردی خداترس و باتقواست و مثل همۀ آدمهای جایزالخطا، گاهی شک به جان افکارش افتاده است؛ اما همیشه باقدرت ایمانش به آنها پیروز شده جز همین یک بار...
یوزف روت، بار دیگر از مهاجرت و مصائب یهودیان به زیبایی نوشته و این بار، ایوب را به ما شناسانده؛ با تمام سادگی و ضعفهایی که دارد و رنجهایی که به او تحمیل میشود؛ با توجه به این که رشتۀ تحصیلی خودش فلسفه و ادبیات آلمانی بوده و با پررنگ شدن نقش هیتلر در جهان سیاست، آثارش با ممنوعیت مواجه میشوند و گرفتار تبعیدی ناخواسته میشود.
«خوابهایش بیرویا بود، وجدانش آسوده بود و روحش معصوم. احتیاجی نبود افسوس چیزی را بخورد و آرزومند چیزی هم نبود.»
جایی خواندم که روت بسیار خوشبخت بود که با وجود روحیۀ ضد جنگش، در سال هزار و نهصد و سی و نه و در چهل و پنج سالگی از دنیا رفت و فجایع جنگ جهانی دوم را ندید.
خواندن مراحل چرخش اعتقادات مندل و اینکه برای برافروختن آتش خشم خداوند چه عمل ناشایست و خلاف باوری را انتخاب کرده، برایم بسیار جذاب بود.
همانطور که در پشت جلد کتاب و بهدرستی به آن اشاره شده؛ رمان ایوب، پاسخ ادبیات است به این پرسش که چرا زندگی بشر، همواره قرین با رنج است؟ و مخاطبان این نویسندۀ اتریشی، «خوانندگانی هستند که درد را، عظمت انسان را و آلودگیای را که همهجا ملازم رنج است محترم میشمرند: آن دسته از مردمان که به تشکهای تمیزشان نمینازند، آنها که احساس میکنند شرقْ ارمغانهای بسیاری برایشان دارد و میدانند شرقْ خاستگاه انسانها و افکار بزرگ و مفیدی است که به شکلگیری و بسط تمدن غرب یاری رساندهاند.»
خواندن قصۀ ایوب را به انسانهای ناامید و گلهمند از خداوند فراموشکارِ این روزها و خوانندگانی که داستان عصیان (کتاب دیگری از همین نویسنده) را دوست داشتهاند، توصیه میکنم.
https://srmshq.ir/im27g4
خوشبخت است آنکه عاشق شود و فرصت عشق ورزیدن را پیدا کند.
نمیدانم اشکهایم به خاطر حال و احوال خودم بود یا که این فصل از سووشون همینقدر دلریشکن بود. عمهخانم نشسته است برای زری از غمی که کشیده است؛ میگوید. از پسر شش سالهاش که در دستان خودش جان داده است؛ از شوهر جوانمرگشدهاش میگوید.
از دربهدری مادرش بیبی خانم مویه میکند. از اینکه حاجآقایش یعنی پدرش عاشق یک رقاصه شده بود. رقاصهای به نام سودابه هندی که به قول خودش با عاشقیاش یک مجتهد جامعالشرایط را بدنام کرده است. از عشق سودابه به پدرش که بگذریم؛ حضورش سبب شد بیبی قبل از عروس و داماد کردن بچههایش روانه کربلا شود و آنجا در جوار حرم امام حسین (ع) بماند. پولی از خانه و خانوادهاش طلب نکند و با آن خانمیاش برای گذران زندگی کلفتی کند. از کلفتی بیبی و مرگ غریبانهاش که میگوید؛ چند بار تأکید میکند که برادرهایمان خبر ندارند که خون به دلشان نشود.
غم این زن در این فصل فقط غم نیست. عمه برای زنی از جفای یک زن به زن دیگر میگوید و اما در عین حال انصاف را رعایت میکند. حرف سودابه هندی را که میزند تحسینش هم میکند. از نظر فاطمه خانم سودابه عجب زنی بوده است و عاشقی کردنش هم برایش جالب است. اینکه سودابۀ رقاصه با آن همه لوندی عاشق مردی مجتهد میشود و از قضا معتقد است آدم با یکی در زندگیهای قبلی دمخور بوده و آنقدر فراق میکشد که وقتی پیدایش کرد؛ نتواند ولش کند.
شاید سیمین دانشور بهواسطه عمه خانم و از زبان سودابه درست میگوید. شاید واقعاً آدم در زندگی قبلیاش با آدمی همنشین بوده و دائماً در شکل و شمایلی به دنیا میآید و میمیرد و دوباره زنده میشود و میمیرد و آنقدر میمیرد و زنده میشود تا آدم خودش را پیدا کند و ولش نکند و این بار در کنارش بمیرد و همینطور ادامه زندگیاش را در خیالاتش با او بگذراند.